رفتم و باز آمدم

سلام دوستان عزیزم

برگشتم پس از مدتها دوری و بی خبری...اینقدر مشغول روزگار بودم که نفهمیدم چرا رفتم ..دنیای مجازی تلگرام واتس اپ و اینستا و... هست اما هیچ چیز جای وبلاگ نویسیرو نمیگیره

جونم براتون بگه که همچنان مشغول کارم با پستی بالاتر و البته سختتر .دخترک هم ارشدشو گرفت و داره پایان نامشو مینویسه .. دیگه از روزگار هم که باخبرید  گل بود به سبزه نیز آراسته شده ولی من دیگه بی خیال شدم من همه تلاشمو که بکنم بتونم یه کم فرهنگ خودمو ببرم بالاتر کمتر دیگرانو قضاوت کنم حیواناتو اذیت نکنم و آشغال نریزم تو خیابون والا به خدا اینهمه دق و بغض چه فایده داشت جز انکه ثانیه هامو هدر داد 

اینقدر ذوق بودن با شماهارو دارم و اینقدر حرف برای گفتن ولی خودمم متوجهم که نوشتن یادم رفته ولی کم کم راه میوفتم

شهرزادو دیدین؟قشنگ بود به نسبت سریالهای تلویزیون یعنی قابل قیاس هم نبود چی بودیم و چی شدیم

نمیدونم من خیلی از  مد افتاده ام یا چی چون چند وقتیه به دستور دختر جان عضو اینستا شدم و شاخ در اوردم یعنی تو عمرم اینهمه فحش و توهین و حرفهای رکیک یه جا ندیده بودم من نمیفهمم مردم ایران چشون شده و چه مرضی دور از جون شما گرفتن مثلا خانمه عکس بچشو گذاشته یا همسرشو یکی نوشته چقد زشتین یکی نوشته شوهرت از تو سر تره و یکی دیگه یه حرف زشت .البته خیلی از اینستا خوشم نمیاد حالا مثلا که چی هی بیایی ژست بگیری عکستو بذاری اونم با این دیدگاه بد و وقیح بعضیا...من خیلی قدیمی شدم میدونم...

فدای شما....

سلامممممم

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد....بزودی

سلامی نو

سلام

  امید که همه چیز خوب باشه ..خودم خجالت میکشم از خودم ولی باور کنید نیاز داشتم به اینکه چند وقتی نباشم احساس میکردم دیگه کاملا مجازی شدم مثلا میخواستم با دنیای واقعی کنار بیام ولی اخرش میدونین چی شد؟هیچی من فهمیدم واقعیات زندگی من همین شماهایید.عرضم بحضورتون که مدتی بیمار بودم مدتی امتحان داشتم و بقیشم همینطور ولگردی بود..اوه راستی !تولد دخترکم بود و هر سال تولدش با شکوه هر چه تمامتر برگزار میشه!!!یعنی ملکه الیزابت پیشش لنگ انداخته!یه روز فک و فامیل یه روز بچه های دانشگاه و یه روز هم دوستان غیر دانشگاهی خدارو شکر میکنم که هستم و دختر بزرگ شد بار سنگینی بود اما خوشحالم که به سلامتی و بخیر گذشت.امتحاناتمو خوب دادم باورم نمیشد مغزم هنوز کار کند ..بگذریم دوری از شما سخت بود دلم برایتان تنگ شد حسابی.. نوشتن خوب است خواندن خوب است خواهم ماند با شما بودن خوب است

از فردا هیچ نمیدانم تنها چیزی که میدانم این است که خدا قبل از خورشید بیدار است از او میخواهم که قبل از همه در کنار شما باشد و راه پر تلاطم زندگی را برایتان هموار سازد

الهی

سلام

الهی دلهایمان را در این شبهای سرد زمستان گرم دار به امید و به روشنایی خورشید ومثل برف سبید و مگردان هیچ بنده ایی را نا امید

چرا نیستم چرا نمینویسم چرا به دوستان گلم سر نمیزنم خودم هم نمیدانم دل تنگ میشوم ولی نمیدانم چه بگویم .حرف برای گفتن و نوشتن زیاد هست ولی تکراری اما بزودی مینویسم با هم میگوییم و میشنویم این تنبلی من طولی نخواهد کشید.امدم که بگویم..دوستتون دارم خیلی زیاد. 

ما...

سلامی چو بوی خوش آشنایی!!

این روزها زیاد فکر میکنم شاید زندگی مثل نوشتن انشا باشه که اولش مقدمه س و بعد توضیح و تعریف و در نهایت نتیجه گیری.شاید من به مرحله نتیجه گیری رسیده ام ولی مشکل اینجاست که وقتی پازل زندگیرو کنار هم میچینم یه جای کار میلنگه مثلا گاهی فکر میکنم زندگی جبر بود ولی میبینم خیلی از جاها خطای خودمان بوده که مشکل ساز شده و گاهی میگم پس اختیار بود ولی بعد میبینم خیلی از مسائل طوری اتفاق افتاده که تو اصلا در اون دخیل نبودی .نهایتا به این نتیجه میرسم که زندگی جبر است لااقل اساسیترین مسائلش دست خود ادم نیست لااقل کاش میشد محل تولدت رو خودت انتخاب کنی یا مثلا والدینتو یا حداقل کاش میتونستی هر وقت دلت میخواست کر میشدی یا کور یا نفهم انوقت شاید کمتر رنج میبردی ! دقت کردین گاهی ادم چقدر شرمسار میشه طوریکه میخواد زمین دهن باز کنه و ادمو ببلعه مثل وقتی کارای بعضی از هموطناشو میبینه یا گاهی ادم چقدر دلش میخواد گلوی بعضیارو بگیره و خفه کنه مثل وقتی که خیلی واضح ابله فرضت میکنند یا گاهی ادم دلش میخواد سرشو بکوبونه تو دیوار وقتی رفتار بعضیارو میبینه که چه راحت راجع بهت فکر میکنند و نظر میدن و قضاوت میکنند بگذریم که داره فیلم خشن میشه!

وقتی زندگی تو ایران رو به سختی گذاشت.مردم رو اوردن به جملات زیبا و جملات تاکیدی که امید رو تو ادما زنده کنه.عده ایی هم تو قباله ها گشتند و دنبال چیزی بودند که ثابت کنند ما ریشه ایی داریم قوی و محکم و جملاتی که به دنیا بفهمونند ما خیلی قبل از شما متمدن بودیم و عده ایی هم رو اوردن به عرفان که اصلا همه چیز این دنیا فانی هستش و اصل دنیا معرفت و این چیزاست که من هیچ کدوم اینهارو نه تایید میکنم نه تکذیب .فقط میدونم من از این بازیا خسته م.کدوم یلدا وقتی مردم ریالی تو جیبشون نیست؟کدوم تمدن وقتی تو قرن بیست و یک استفاده از تکنولوژی شده فحش خواهر و مادر به همدیگه؟ کدوم قانون چند هزار ساله وقتی ما حتی حق نمیدیم به دیگران که مثل ما فکر نکنند؟دلم میخواد اما نمیتونم قبول کنم چه کشکی چه پشمی ..

تفاوت

درود بر دوستان

از بس همه غر زدن که از نوشتن خسته ایم و ال و بل تا به من هم سرایت کرد.من از نوشتن خسته نیستم ها ولی انگار برای همه چی وقت هست جز وبلاگ بیچاره.تازه مگر من ننویسم چه اتفاقی میوفته یعنی تمام دنیا محروم میشن از افاضات و علم من والا بخدا!

آره داشتم عرض میکردم که من رو گذاشتن تو شهر همیشه ابری لندن و پدرم کودکیم را برداشت و با خود برد فقط تو فرودگاه گفت من میدونم تو دختر عاقلی هستی!این ترفند پدرم بود برای توضیح همه چیز یعنی همچین با این جمله مینداختت تو رودر وایسی که هیچوقت هیچ فکر غلطی به ذهنت خطور نکنه.کلا تربیت قدیمیا اینجوری بود هیچوقت نمیومدن بگن تو دختری باید مراقب باشی و ...میگفتن من مطمئنم شعور دخترم بیش از این حرفاست خلاصه من ماندم و روزهایی که میگذشت با همه مشکلات دلتنگی تفاوتهای فرهنگی و از همه بدتر بچگی و هزاران سوال که باید خودت جوابشونو پیدا میکردی.در خانه ایی که من زندگی میکردم یک دختر ژاپنی ایتالیایی هم زندگی میکردند کم کم با هم انس گرفتیم و شبها بعد از نوشتن تکلیفها به هم زبانهای خودمونو یاد میدادیم و روزهای تعطیل مارو میبردن دیدن از جاهای دیدنی لندن و گاهی هم خارج از لندن با وجود همه سختیها خوب بود در واقع زمانی که شخصیت من داشت شکل میگرفت همش خارج از ایران بودم و خب کتمان نمیشه کرد که گاهی چیزهایی میدیدی که واقعا تعجب آور بود ولی من به روی خودم نمیوردم که تا چه اندازه بوقم بقول جوانها

نیمه های تابستون که رسید و کلاس فشرده زبان من تموم شد من برگشتم ایران بعد از چند ماه دوری دیدن همه عالی بود اما حس میکردم یک چیزی این وسط درست نیست و اون تفاوت فکر بود چیزهایی که برای همسن و سالهای من جالب بود که برای من نبود و من به چیزهایی اهمیت میدادم که دیگران نمیدادند البته من حواسم بود ادایی در نیارم که مورد تمسخر قرار بگیرم که دیگران فکر کنند با چند ماه خارج زندگی کردن دارم پز میدم. تابستان گذشت و من برگشتم انگلیس اوضاع ایران داشت عوض میشد هر روز اخبار از ایران میگفت و من میدیدم که دانشجویان ایرانی مقیم لندن دسته دسته میرن فرانسه دیگه براحتی نمیشد تماس گرفت یا پول رد وبدل کرد و پلیس هم برای تمدید ویزا داشت گیر میداد من خیلی چیزی سر در نمیوردم اما همه چیز قاطی شده بود خلاصه بهمن همان شد که میدانید هنوز امد و رفت ممکن بود پدر به هر صورتی برایم پول میفرستاد و میامد و میرفت و من هم خوب از پس همه چیز بر می امدم رفتار مردم با ما فرق کرده بود دیگه اون احترام سابق رو نداشتیم در همون سن و سال احساس میکردم به ما توهین میشه ..روزهای شیرینی نبود در این مدت من هر سال که میومدم ایران درسهای مدرسه ایران رو متفرقه امتحان میدادم یعنی همزمان داشتم در دو جا دیپلم میگرفتم .نمیتونم کتمان کنم که کم کم وقتی از ایران برمیگشتم لندن احساس راحتی نمیکردم حس میکردم اونجا راحتترم من داشتم بزرگ میشدم با تفکری انگلیسی و اوضاعی قاراشمیش در ایران در اخرین سفر پدر گفت من نمیتونم اجازه بدم تو توی کشور غریب بی پول باشی اوضاع را هم که میبینی تماس گرفتن هم که سخته به برگشتن فکر کن  گفتم ولی من هنوز درسم تموم نشده من..من..بدون شک اولین ضربه زندگیم به من زده شد من دختری نبودم که ناسپاس باشم نمیتونستم اجازه بدم پدرم دلواپس من باشه از طرفی بعد از چند سال برگشتن و زندگی در ایران آن هم با شرایط جدید برام  سخت بود .دولت انگلیس اینکار رو راحت کرد یعنی موقع برگشتن به لندن ویزای من تمدید نشد!!!بگذریم که چه روزها چه خاطرات و چه تلاشهایی که من کردم و بی نتیجه رها شد.جز اینکه من با تفکری چند گانه مجبور به زندگی در کشورم شدم...کشور ادم جای مقدسیست به شرط انکه مجبور نباشی حتما در ان زندگی کنی(خاطرات حاج سیاح) آنقدر فکر کردن به اون روزها اذیتم میکنه که نفهمیدم چی نوشتم!!

من خیلی زود یاد گرفتم گاهی چیزهاییرو که با هزار سختی بدست اوردی به راحتی آب خوردن از دست میدی اگر جا بزنی هیچ کس جز خودت متضرر نمیشه.من فهمیدم دنیا خیلی بزرگتر از این حرفاست و تنها ادمهای دنیا من و فامیلم نیست در دنیا ادمهای زیادی با رنگهای متفاوت ادیان متفاوت و تفکرهای متفاوت زندگی میکنند و در واقع تنها نقطه مشترک انسانها متفاوت بودن است پس باید به همه با هر تفکری احترام بگذارم و مسخره نکنم کسیرو که حلقه به بینیش میندازه یا به لبهاش بشقاب میزنه ویا...چون اونها هم فکر میکنن بهترین کار و میکنند همونطور که مادر من فکر میکنه چادر پوشیدن بهترین کاره 

سرتون درد گرفت نه؟خب منم واسه خودم عالمی دارم!

دوستتون دارم

خاطرات کودکی ..برنگردد دریغا

دوستان سلام.نیم نگاهتان را به تمام دنیا نخواهم فروخت!

جونم براتون بگه آقا اولین باری که من به یک کشور خارجی رفتم سن و سالی نداشتم.بابام خدا بیامرز هر عید جایی میرفت یک سال رفت عربستان با مامانم و به ما بچه ها گفت من نمیتونم همه شمارو ببرم یکیتون باید بباد ولی کسی که امسال بیاد سال بعد که هر جا برم اونو نمیبرم خواهرم که از همون بچگی ادم معتقدی بود فورا گفت من ! من میام بابام منو بوسید و گفت تورو سال دیگه حتما میبرم خب؟گفتم باشه.خلاصه اونا رفتن عربستان و اونجا کلی دوستان عرب ازشون پذیرایی کردن وبرگشتند و عید سال بعد رسید و نزدیک عید بابام که تصمیم داشت بره انگلیس گفت الوعده وفا و زنگ زد برامون بلیط گرفتند و ما رفتیم.اونموقع ویزارو تو فرودگاه میدادن پس بی مشکل وارد لندن شدیم دوست بابام تو فرودگاه منتظر بود و مارو سوار ماشین کرد و من چشمم به چیزهایی افتاد که قبلا ندیده بودم اولین چیز فرمون ماشینا بود که سمت راست ماشین بود.بعد اینکه هر کی تو خیابون را میرفت یه دونه سگ هم همراش بود.سومین چیز که نزدیک بود من شاخ در بیارم این بود که  زنها و مردها همدیگرو تو خیابون میبوسیدن.من که یه دختر بچه شهرستانی بودم و چشم و گوش کیپ بسته تا برسیم به شهر مقصد چند بار شاهد این مسئله بودم البته بگم من توی تلویزیون دیده بودم ولی از نزدیک نه!!جریان تلویزیونو که براتون گفتم!!خلاصه من که بر و بر این ادمهارو نگاه میکردم دوست پدرم دید که دارم ضایع بازی در میارم گفت :ببین اینجا هر کسی زندگی خودشو میکنه و کسی به کسی کاری نداره تو هم اینقدر نگاه نکن و خیره مشو من گفتم نه من نگاه نمیکنم ولی چرا اینا بوساشون اینجوریه؟بابام که سرخ شده بود گفت بابا هنوز برات زوده این حرفا به چیزای دیگه نگاه کن!!!من فهمیدم که خراب کردم گفتم چشم!!انگلیس خیلی قشنگ بود هوای بارونی خیابونای تمیز و ساختمونای زیبا مخصوصا شهری که ما رفتیم حدود بیست روز موندیم و من که انتظار میکشیدم برگردم ایران و برای دوستام تعریف کنم چه چیزهایی دیدم با تصمیم پدرم که قصد داشت منو اونجا پانسیون کنه و تحت نظر دوست پدرم اونجا بمونم روبرو شدم ..پدرم اسم منو توی یک کالج خوب نوشت و برگشت من هیچ اعتراضی نکردم در واقع اون موقع اعتراض مد نبود...بمانیم که من ماندم و زبان رو یاد گرفتم و اونجا زندگی کردم  با وجود همه مسائل...اما خیلی زود یاد گرفتم که هر کس آزاده هر جور که دلش میخواد زندگی کنه و زل زدن به مردم و دقیق شدن تو رفتار دیگران و گاها انتقاد و ارائه طریق کردن و از همه بدتر خود رو برتر دونستن و این تفکر رو داشتن که بهشت از آن ماست و جهنم مال کسانی که غیر ما فکر و زندگی میکنند چقدر کودکانه  ست درست مثل همان دختر بچه  یازده ساله ایی که از شیشه ماشین مردم رو نگاه میکرد و به آنها زل میزد و در ذهن کوچک خودش سوختن دیگران رو در جهنم تصور میکرد فقط چون با او متفاوت بودند!!

بعدا براتون میگم از خاطرات و خطرات اونجا

دوستتان دارم خدا شاهده!

پی نوشت:خداوندا تو را چه کسی در آغوش میگیرد که اینگونه آرامی؟!

خواب دیده ام

سلام دوستان گلم.دیدین وقتی تلویزیون کم میاره هی فیلم تکراری پخش میکنه منم امشب توی نوشته های قبلیم میگشتم تا یه پست تکراری بذارم..هر چی گشتم دیدم چند تا از دوستان هستند که شاید چهار ساله خواننده وبلاگم هستند تازه خیلیاشونم از قبل  تو اون سایته که فیلتر شد منو میشناسند فکر کردم که بهتره که پستهای تکراریمو بذارم واسه بعد... خب وقتی تازه ایی نیست به همین شعر نما بسنده میکنم

این روزها بی بهانه من شادم

پروانه وار میگردم و آزادم

پرواز میکنم در آسمان چون باد

سرمیدهم ترانه عاشقانه. شاد.

حس میکنم که باز جوان شده ام

سرشار و عاشق و پر توان شده ام

آشوبهای درونم همه تمام شده

زخمهای دلم نیز التیام شده

خواب دیده ام:زنان همه شادند

مردان خوب وطن نیز آزادند

امید در چهره ها همه پیداست

دلها تهی زکینه.عاشق و شیداست

خواب دیده ام.تعبیر میشود میدانم

صد قل هو ال نذر کرده ام که میخوانم!!

صد البته همه میدونین که :شاعر نی ام و شعر ندانم که چه باشد من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم!!

پی نوشت1نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت پسرم یک بهار یک تابستان یک پاییر و یک زمستان را دیدی از این پس همه چیزجهان تکراریست جز مهربانی!

میسپارمتان به خالقتان


رو..


درود

تا بحال با خودتو فکر کردین رمز موفقیت انسان چیه؟تلاش؟درس؟استعداد؟پول؟نه عزیزان همه تون اشتباه کردین رمز موفقیت آدم فقط رو هست بله درست شنیدین رو !! میگین نه من ثابت میکنم که تنها سرمایه بدردبخور و کم زحمت داشتن رو هستش و بس یه نمونش این همسایه عزیز ما هست که دیشب اومده دم خونه که حواستون باشه پسر من برای درس زبان فقط یک شنبه ها وقت داره ها!!!این در حالیه که این خانوم هر روز شاهده من حتی بند کفشمو تو آسانسور میبندم یا دستام پر خریده دارم میبرم بالا یا دارم میدوم که به کلاسام برسم..گفتم به خدا من اصلا وقت نمیکنم که شروع کرد به اصرار که من میخواستم براش معلم خصوصی بگیرم نذاشته و گفته فقط درس دادن شمارو قبول داره (پنج ساله که من معلم بی جیره مواجب این اقا هستم)دلم میخواست موهامو اونقدر بکشم که از جا کنده شه .سال گذشته یک بار گفتم دیگه نمیام چون پسر شما به درس گوش نمیده که اشک تو چشاش جمع شد و شروع کرد به قسم دادن و این حرفا که من بازم رفتم

مورد دوم همین دیشب دوستم زنگ زده و بعداز احوالپرسی میگه چهار ملیون داری به من بدی چون یه ساید بای ساید خریدم پول ندارم و این در حالیه که اون هفته حساب منو مسدود کردن چون ضامن همین علیامخدره شده بودم!!گفتم نه من خودم کلی گرفتاری دارم یعنی برام عجیبه ادم پول قرض بگیره برای پز دادن!!

حالا حتما میگین من نه گفتن رو بلد نیستم باور کنین خیلی محکم هم میگم نه ولی مگه از رو میرن..شما هم دور و برتون نگاه کنید از این موارد زیاد میبینین..اصلا اگه دور و برتون نیست میتونین اخبارو نگاه کنید تا بفهمین رو چه قدرتی داره!!

 پی نوشت :انگار روی ترد میلی ایستاده ام که کسی روی دور تند و شیب تنظیمش کرده  دستهایم درد میکند و پاهایم گز گز ..دلم میخواهد بایستم دلم میخواهد کسی این ترد میل را از کار بیندازد اما نمیشود پاهایم خسته شده و هر کدام به سویی میرود قلبم تند تند میزند تمام بدنم خیس عرق است اما حتی برای لحظه ایی نمیشود متوقفش کرد یا حتی سرعتش را کم کرد سرانجام اینهمه دویدن و در جا زدن چیست ؟

جنایت

سلام بر شما مهربانان هوای دلتان صاف و افتابی

اینروزها گرفتارم نه اینکه فکر کنید سرگرم پروژه فرستادن دومین میمون به فضا هستم نه همین کارهای معمولی زندگی ولی هر چه هست بیش از توان من هست..کارهای منزل و درس و مدرسه و کانون از یک طرف مهمانیهای لازم الاجرا از طرف دیگر و در این میان تجربه چیزهایی که نمیدانی اسمشان را چی بگذاری داستان از این قرار هست که یکی از دوستان زنگ زد و گفت کی وقت داری ببینمت گفتم بخدا وقتی ندارم اگر از نه به بعد میتونی بیا خونه گفت باشه ..امد و برام تعریف کرد از دخترش و پسریرو که دوست میداشته و خانواده پسر مخالفت کردن و پسر ازدواج کرده و خانومش هم بار دار هست گفتم خب به سلامتی حتما قسمت نبوده و خیره گفت آره ولی ماجرا همین که نیست دختر خانوم من دست از سر پسره بر نمیداره و بهش زنگ میزنه..گفتم این دیگه غلط اضافیه گفت حالا فردا به بهانه ایی میارمش ببین چی میگه گفتم باشه حرفی نیست بگذریم که بعد از رفتن ایشون دختر خانم بنده کلی جیغ کشید که چرا برا خودت دردسر درست میکنی و به تو چه مربوط مگه تو اجیل مشکل گشایی که تقریبا دو ساعت برا اون روضه خوندم که دخترم مگه همه ادمها میتونن بگن به ما چه یعنی دنیا به اونجا رسیده که هیشکی به داد کسی نرسه و..که با خاموش کردن تی وی و پرت کردن کنترلها به داخل جلدشون این بحث تموم شد و فردا دوستم ودخترش  اومدن محل کار من و بعد دوستم به بهانه ایی رفت .بعداز  کلی حرفهای بیربط پرسیدم پانی چیکار کردی با اون پسره که دوستش داشتی گفت هیچی خونواده ش نذاشتن  و اونم رفت ازدواج کرد و تازه خانمش باردار هم هست ولیمن هنوزم دوستش دارم و اخرش هم با همون ازدواج میکنم گفتم با وجود زن گفت اره ... گفتم و اون بچه؟ گفت برام مهم نیست گفتم عالیه! پس قصد داری  اشیانه بر ویرانه لانه دیگری بسازی ..جواب نداد گفتم قربونت برم اونایی که واسه ادم خودکشی میکنن چی از کار در میان  دیگه تکلیف تو که بری زن دوم بشی با وجود زنیکه با هزار امید اومده ازدواج کرده و یک طفل بیگناه رو تو راه داره معلومه..گفتم حالت از حتی فکر کردن بهش به هم نمیخوره گفت اخه من خیلی دوستش دارم حق من این نبود گفتم ولی حق زن اون این هست آره؟تازه اگر پسره واقعا تورو میخواست که به این زودی نمیرفت زن بگیره (  در ضمن این آقا با وجودیکه اظهار میکرد زنشو دوست داره و از زندگیش راضیه انگار بدش نمیومد یه عاشق جان نثار هم داشته باشه و به عبارتی با دست پس میزد و با پا پیش میکشید) حتما این خودخواهیای تورو دیده رفته گفت من خود خواهم؟گفتم آره تو چرا فکر کردی که بنده خاص خدا هستی و حتما باید به تمام خواسته های بجا و نا بجات برسی و گفتم تو احتمالا از چیزی تو زندگیت دلخوری و به این وسیله داری انتقام میگیری که بغضش ترکید و گفت اره میخوام مامانمو بچزونم گفتم پس همه این فکرای شیطانی برا همینه گفت نه ولی آره مامانم فقط برادرم فرزندشه تمام پولاشو برا اون هزینه میکنه واز کاراهای مامانش گفت و گفت و گفت ...دیدم واقعا مادرشون خیلی بین اونا تفاوت قائل میشه  تا اخر گفتم ببین بعضی از عشقها به سرانجام نمیرسن و این شاید غمگین باشه ولی اجتناب نا پذیره..باید بذاریشون گوشه دلت و هروقت از همه دنیا ناامید شدی بهشون رجوع کنی و تو ذهنت مزه مزشون کنی که یادت بیاد چیزای قشنگیم تو دنیا هست فقط در همین حد و در مورد مامانت هم من بهت قول میدم تو هم قول بده که همین الان اون بندهخدارو بذار گوشه دلت تا ابد....امروز زنگ زد و با بغض.. گفت خاله گذاشتمش گوشه دلم..خیالت راحت

گاهی اوقات ما والدین جنایت میکنیم...